روان پریش شده ام
روزگاری نه چندان دور در سرزمین کهن آریایی مردمانی می زیسته اند که در میان خود نسخی داشتنه اند که آنرا به مناسبتهای مختلف قرائت می کردند و نسل به نسل به یکدیگر ،فهم هدیه می دادند .
آن نسخ از برگ درختان و پوست حیوانات تهیه میشد .میدانم درباورت نمی گنجد که مردمانی در قدیم کتاب می خواندند.
مگر میشود در جایی نشست و ساعتی کتاب خواند و تفکر برای خود ساخت ؟
مگر چه اشکالی دارد که من در هیاهوی اینترنت گردشی کنم ؟ شاید چندسطری خواندم .ای بابا نگران نباشید گفتم شاید …
من هم میدانم که چیدمان کتاب ،لوکس ترین چیدمان روز است ،قضاوتم نکنید . دست از شماتت من بردارید . ازتونالیته و هارمونی رنگی هم اطلاع دارم .باید همه چیز در خانه بهم بیایید . انسانهای بیکار زمانه ای دور را هم می شناسم .آنها چقدر ساده انگارانه کتاب می خواندند.
چقدر فهم و اندیشه نا کارآمدی داشته اند .این انسانهای فهیم به دنبال چه بوده اند ؟ مگر فهم در میان کتاب است ؟
دراین زمانه مییشود با اشاره یک انگشت به هزاران نفر فهماند .چرا میخندید؟ من که برای فهمیدن نیامدم دیگران باید مرا بفهمند .
تازه .دراین مّثّل دنیا ،میشود حس دکتر حسابی داشت . کپی کردن چاره ای کاراست . بافراق بال بیا ،دراین مردمان چند نفری کتاب میخوانند .ازاون مهمتر که خلاصه ای کتاب را با نام منبع یادداشت میکنند .ااگر دیدی به نظرت خوبست فقط کافست گروهی بسازی و هروز از روی آنها کپی کنی . اینگونه تو هم فهیم می شوی .
متوجه هستم به چه می اندیشی ! نه منظورم این نبود که کل مطلب آنها را بخوانی چند سطر اول کافیست .میفهمم که چه میگویی!
چقدر عجیب است که من تفکر مردمان کهن را دارم . چقدر عجیب است که من درمیان کتابها سِیر میکنم .وای مثل اینکه مشاعرم را از دست داده ام . چقدر بی منطق شده ام .چقدر مردم را مبهوت شیدایی خود کرده ام .کاش من از این روان پریشی خود کمتر سخن بگویم .و تفکراتم را فقط بنویسم .و به دنبال جایی امن برای پنهان کردنش بگردم .
مردمان کهن راست گفته اند : رازهایت را بنویس و لای کتاب بگذار. مردمان کشورمن کتاب نم یخوانند.