پيامبر (ص) به يكى از ياران پارساى خود «جابر بن عبد الله انصارى» فرمود. اى جابر تو زنده مىمانى و فرزندم «محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب» را كه نامش در تورات «باقر» است در مىيابى، بدان هنگام سلام مرا بدو برسان.
پيامبر در گذشت و جابر عمرى دراز يافت- و بعدها روزى به خانهى امام زين العابدين آمد و امام باقر را كه كودكى خرد سال بود ديد، به او گفت: پيش بيا… امام باقر (ع) آمد.
گفت: برو…
امام باز گشت. جابر اندام و راه رفتن او را تماشا كرد و گفت: به خداى كعبه سوگند آيينهى تمام نماى پيامبر است. آنگاه از امام سجاد پرسيد اين كودك كيست؟
فرمود: امام پس از من فرزندم «محمد باقر» است.
جابر برخاست و بر پاى امام باقر بوسه زد و گفت: فدايتشوم اى فرزند پيامبر (ص)، سلام و درود پدرت پيامبر خدا (ص) رابپذير چه او ترا سلام رسانده است.
ديدگان امام باقر پر از اشگ شد و فرمود: سلام و درود بر پدرم پيامبر خدا باد تا بدان هنگام كه آسمانها و زمين پايدارند و بر تو اى جابر كه سلام او را به من رساندى. (3)
علم امام
دانش امام باقر عليه السلام نيز همانند ديگر امامان از سر چشمهى وحى بود، آنان آموزگارى نداشتند و در مكتب بشرى درس نخوانده بودند، «جابر بن عبد الله» نزد امام باقر (ع) مىآمد و از آنحضرت دانش فرا مىگرفت و به آن گرامى مكرر عرض مىكرد: اى شكافندهى علوم گواهى مىدهم تو در كودكى از دانشى خدا داد برخوردارى (4).
«عبد الله بن عطاء مكى» مىگفت: هرگز دانشمندان را نزد كسى چنان حقير و كوچك نيافتم كه نزد امام باقر عليه السلام، «حكم بن عتيبه» كه در چشم مردمان جايگاه علمى والايى داشت در پيشگاه امام باقر چونان كودكى در برابر آموزگار بود (5).
شخصيت آسمانى و شكوه علمى امام باقر (ع) چنان خيره كننده بود كه «جابر بن يزيد جعفى» به هنگام روايت از آن گرامى مىگفت: «وصى اوصياء و وارث علوم انبياء محمد بن على بن الحسين مرا چنين روايت كرد…» (6)
مردى از «عبد الله عمر» مسالهيى پرسيد و او در پاسخ درماند، به سئوال كننده امام باقر را نشان داد و گفت از اين كودك بپرس و مرا نيز از پاسخ او آگاه ساز. آن مرد از امام پرسيد و پاسخى قانع كننده شنيد و براى «عبد الله عمر» بازگو كرد، عبد الله گفت: اينان خاندانى هستند كه دانششان خداداد است (7).
«ابو بصير» مىگويد: با امام باقر عليه السلام به مسجد مدينه وارد شديم، مردم در رفت و آمد بودند. امام به من فرمود: از مردم بپرس آيا مرا مىبينند؟ از هر كه پرسيدم آيا ابو جعفر را ديدهاى پاسخ منفى شنيدم، در حاليكه امام در كنار من ايستاده بود. در اين هنگام يكى از دوستان حقيقى آن حضرت «ابو هارون» كه نابينا بود به مسجد در آمد. امام فرمود: از او نيز بپرس.
از ابو هارون پرسيدم: آيا ابو جعفر را ديدى؟
فورا پاسخ داد: مگر كنار تو نايستاده است؟
گفتم: از كجا دريافتى؟
گفت: چگونه ندانم در حاليكه او نور رخشندهيى است (8).
و نيز «ابو بصير» مىگويد: امام باقر (ع) از يكى ازافريقائيان حال يكى از شيعيان خود به نام «راشد» را جويا شد. پاسخ داد خوب بود و سلام مىرساند.
امام فرمود خدا رحمتش كند.
با تعجب گفت: مگر او مرده است؟
فرمود: آرى.
گفت: چه وقت در گذشت؟
فرمود: دو روز پس از خارج شدن تو.
گفت: به خدا سوگند او بيمار نبود…
فرمود: مگر هر كس مىميرد به جهتبيمارى است؟
آنگاه ابو بصير از امام در مورد آن در گذشته سئوال كرد.
امام فرمود: او از دوستان و شيعيان ما بود، گمان مىكنيد كه چشمهاى بينا و گوشهاى شنوايى براى ما همراه شما نيست وه چه پندار نادرستى است به خدا سوگند هيچ چيز از كردارتان بر ما پوشيده نيست پس ما را نزد خودتان حاضر بدانيد و خود را به كار نيك عادت دهيد و از اهل خير باشيد تا به همين نشانه و علامتشناخته شويد. من فرزندان و شيعيانم را به اين برنامه فرمان مىدهم (9).
يكى از راويان مىگويد در كوفه به زنى قرآن مىآموختم، روزى با او شوخى كردم، بعد به ديدار امام باقر شتافتم، فرمود:
آنكه (حتى) در پنهان مرتكب گناه شود خداوند به او اعتنا و توجهى ندارد، به آن زن چه گفتى؟ از شرمسارى چهرهام را پوشاندم و توبه كردم، امام فرمود: تكرار نكن (10).
اخلاق امام
مردى از اهل شام در مدينه ساكن بود و به خانهى امام بسيار مىآمد و به آن گرامى مىگفت: «… در روى زمين بغض و كينهى كسى را بيش از تو در دل ندارم و با هيچكس بيش از تو و خاندانت دشمن نيستم و عقيدهام آنست كه اطاعتخدا و پيامبر و امير مؤمنان در دشمنى با توست، اگر مىبينى به خانهى تو رفت و آمد دارم بدان جهت است كه تو مردى سخنور و اديب و خوش بيان هستى» در عين حال امام عليه السلام با او مدارا مىفرمود و به نرمى سخن مىگفت. چندى بر نيامد كه شامى بيمار شد و مرگ را رويا روى خويش ديد و از زندگى نوميد شد، پس وصيت كرد كه چون در گذرد ابو جعفر «امام باقر» بر او نماز گزارد.
شب به نيمه رسيد و بستگانش او را تمام شده يافتند، بامداد وصى او به مسجد آمد و امام باقر عليه السلام را ديد كه نماز صبح به پايان برده و به تعقيب (11) نشسته است، و آن گرامى همواره چنين بود كه پس از نماز به ذكر و تعقيب مىپرداخت.
عرض كرد: آن مرد شامى به ديگر سراى شتافته و خود چنين خواسته كه شما بر او نماز گزاريد.
فرمود: او نمرده است… شتاب مكنيد تا من بيايم.
پس برخاست و وضو و طهارت را تجديد فرمود و دو ركعت نماز خواند و دستها را به دعا برداشت، سپس به سجده رفت و همچنان تا بر آمدن آفتاب، در سجده ماند، آنگاه به خانهى شامى آمد و بر بالين او نشست و او را صدا زد و او پاسخ داد، امام او را بر نشانيد و پشتش را به ديوار تكيه داد و شربتى طلبيد و به كام او ريخت و به بستگانش فرمود غذاهاى سرد به او بدهند و خود بازگشت.
ديرى بر نيامد كه شامى شفا يافت و به نزد امام آمد و عرض كرد:
«گواهى مىدهم كه تو حجتخدا بر مردمانى (12)…»
«محمد بن منكدر»- از صوفيان آن روزگار- مىگويد:
در روز بسيار گرمى از مدينه بيرون رفتم، ابو جعفر محمد بن على بن الحسين را ديدم- همراه با دو تن از غلامانشان- يا دو تن از دوستانش- از سركشى به مزرعهى خويش باز مىگردد با خود گفتم: مردى از بزرگان قريش در چنين وقتى در پى دنياست بايد او را پند دهم.
نزديك آمدم و سلام كردم، امام در حالى كه عرق از سر و رويش مىريختبا تندى پاسخم داد. گفتم: خدا ترا به سلامتبدارد آيا شخصيتى چون شما در اين هنگام و با اينحال در پى دنيا مىرود اگر در اين حالت مرگ در رسد چه مىكنى؟
فرمود به خدا سوگند اگر مرگ در رسد در حال اطاعتخداوند خواهم بود زيرا من بدينوسيله خود را از تو و ديگر مردمان بى نياز مىسازم، از مرگ در آنحالتبيمناكم كه سرگرم گناهى باشم.
گفتم: رحمتخدا بر تو باد، مىپنداشتم كه شما را پند مىدهم اما تو مرا پند دادى و آگاه ساختى (13).
امام و امويان
امام چه خانه نشين باشد و چه در متن اجتماع در مقام امامتش تفاوتى رخ نمىدهد زيرا امامت چونان رسالت، منصبى استخدايى و مردمان را نمىرسد كه بدلخواه خويش امامى برگزينند.
غاصبان و متجاوزان هماره به مقام والاى امام رشك مىبردند و به هر وسيله براى غصب و تصرف حكومت و خلافت كه ويژهى امامان بود دست مىيازيدند و در راه اين منظور از هيچ جنايتى نيز باك نداشتند. امامت امام در زمان خلافت وليد و سليمان بن عبد الملك و عمر بن عبد العزيز و يزيد بن عبد الملك و هشام بوده است.
برخى از دوران امامت امام باقر عليه السلام مقارن حكومت ظالمانهى هشام بن عبد الملك اموى مىبود و هشام و ديگر امويان به خوبى مىدانستند كه اگر حكومت ظاهر را با ستم و جنايتبه غصب گرفتهاند هرگز نمىتوانند حكومت دردلها را از خاندان پيامبر بربايند.
عظمت معنوى امامان گرامى چنان گيرا بود كه گاه دشمنان و غاصبان خود مرعوب مىماندند و به تواضع برمىخاستند:
هشام در يكى از سالها به حج آمده بود و امام باقر و امام صادق عليهما السلام نيز جزو حاجيان بودند، روزى امام صادق (ع) در اجتماع عظيم حج ضمن خطابهيى فرمود:
«سپاس خداى را كه محمد (ص) را به راستى فرستاد و ما را به او گرامى ساخت، پس ما برگزيدگان خدا در ميان آفريدگان و جانشينان خدا (در زمين) هستيم، رستگار كسى است كه پيرو ما باشد و شور بخت آنكه با ما دشمنى ورزد».
امام صادق عليه السلام بعدها مىفرمود: گفتار مرا به هشام خبر بردند ولى متعرض ما نشد تا به دمشق بازگشت و ما نيز به مدينه برگشتيم به حاكم خود در مدينه فرمان داد تا من و پدرم را به دمشق بفرستد.
به دمشق در آمديم و هشام تا سه روز ما را بار نداد، روز چهارم بر او وارد شديم، هشام بر تخت نشسته بود و درباريان در برابرش به تير اندازى و هدف گيرى سرگرم بودند.
هشام پدرم را به نام صدا زد و گفت: با بزرگان قبيلهات تيراندازى كن.
پدرم فرمود: من پير شدهام و تيراندازى از من گذشته است، مرا معذور دار.
هشام اصرار ورزيد و سوگند داد كه بايد اين كار را بكنىو به پير مردى از بنى اميه گفت كمانت را به او بده پدرم كمان برگرفت و تيرى به زه نهاد و پرتاب كرد، اولين تير درست در وسط هدف نشست، دومين تير را در كمان نهاد و چون شست از پيكان برداشتبر پيكان تير اول فرود آمد و آن را شكافت، تير سوم بر دوم و چهارم بر سوم… و نهم بر هشتم نشست، فرياد از حاضران برخاست، هشام بى قرار شد و فرياد زد:
آفرين ابا جعفر تو در عرب و عجم سر آمد تيراندازنى، چطور مىپندارى زمان تيراندازى تو گذشته است… و در همان هنگام تصميم بر قتل پدرم گرفت و سر به زير افكنده فكر مىكرد و ما در برابر او ايستاده بوديم، ايستادن ما طولانى شد و پدرم از اين بابتبه خشم آمد و آن گرامى چون خشمگين مىشد به آسمان مىنگريست و خشم در چهرهاش آشكار مىشد، هشام غضب او را دريافت و ما را به سوى تختخود فرا خواند و خود برخاست و پدرم را در برگرفت و او را بر دست راستخود بر تخت نشانيد و مرا نيز در برگرفت و بر دست راست پدرم نشاند، و با پدرم به گفتگو نشست و گفت:
قريش تا چون تويى را در ميان خود دارد بر عرب و عجم فخر مىكند، آفرين بر تو، تيراندازى را چنين از چه كسى و در چند مدت آموختهيى؟
پدرم فرمود: مىدانى كه مردم مدينه تيراندازى مىكنند و من در جوانى مدتى به اين كار مىپرداختم و بعد ترك كردم تا هم اكنون كه تو از من خواستى.
هشام گفت از آنگاه كه خويش را شناختم تا كنونتيراندازى بدين زبردستى نديده بودم و گمان نمىكنم كسى در روى زمين چون تو بر اين هنر توانا باشد، آيا فرزندت جعفر نيز مىتواند همچون تو تيراندازى كند؟
فرمود: ما «كمال» و «تمام» را به ارث مىبريم، همان كمال و تمامى كه خدا بر پيامبرش فرود آورد آنجا كه مىفرمايد: «اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا» (14)… زمين از كسى كه بر اين كارها كاملا توانا باشد خالى نمىماند.
چشم هشام با شنيدن اين جملات در حدقه گرديد و چهرهاش از خشم سرخ شد، اندكى سر فرو افكند و دوباره سر برداشت و گفت: مگر ما و شما از دودمان «عبد مناف» نيستيم كه در نسبتبرابريم؟
امام فرمود: آرى اما خدا ما را ويژگيهايى داده كه به ديگران نداده است.
پرسيد: مگر خدا پيامبر را از خاندان «عبد مناف» به سوى همهى مردم و براى همهى مردم از سفيد و سياه و سرخ نفرستاده است؟ شما از كجا اين دانش را به ارث بردهايد در حاليكه پس از پيامبر اسلام پيامبرى نخواهد بود و شمايان پيامبر نيستيد؟
امام بى درنگ فرمود: خداوند در قرآن به پيامبر مىفرمايد:
«زبانت را پيش از آنكه به تو وحى شود براى خواندن قرآنحركت مده (15)» پيامبرى كه به تصريح اين آيه زبانش تابع وى استبه ما ويژگيهايى داده كه به ديگران نداده است و به همين جهتبا برادرش على (ع) اسرارى را مىگفت كه به ديگران هرگز نگفت و خداوند در اين باره مىفرمايد: «و تعيها اذن واعيه» (16)- يعنى آنچه به تو وحى مىشود و اسرار تو را- گوشى فرا گيرنده فرا مىگيرد.
و پيامبر خدا به على (ع) فرمود: از خدا خواستم كه آن را گوش تو قرار دهد. و نيز على بن ابيطالب (ع) در كوفه فرمود «پيامبر خدا هزار در از دانش به روى من گشود كه از هر در هزار در ديگر گشوده شد»… همانطور كه خداوند پيامبر را كمالاتى ويژه داد پيامبر (ص) نيز على (ع) را برگزيد و چيزهايى به او آموخت كه به ديگران نياموخت و دانش ما از آن منبع فياض است و تنها ما آن را به ارث بردهايم نه ديگران.
هشام گفت: على مدعى علم غيب بود حال آنكه خدا كسى را بر غيب دانا نساخت.
پدرم فرمود: خدا بر پيامبر خويش كتابى فرود آورد كه در آن همه چيز از گذشته و آينده تا روز رستخيز بيان شده است زيرا در همان كتاب مىفرمايد: «و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شيئى» (17)- بر تو كتابى فرو فرستاديم كه بيان كنندهى همه چيز است- و در جاى ديگر فرمود: «همه چيز را در كتاب روشن به حساب آوردهايم (18)» و نيز: هيچ چيز را در اين كتاب فرو گذار نكرديم (19)» و خداوند به پيامبر فرمان داد همهى اسرار قرآن را به على بياموزد، و پيامبر به امت مىفرمود: على از همهى شما در قضاوت داناتر است… هشام ساكت ماند… و امام از بارگاه او خارج شد. (20)
مناظرات امام
«عبد الله بن نافع» از دشمنان امير مؤمنان حضرت على عليه السلام بود و مىگفت: اگر در روى زمين كسى بتواند مرا قانع سازد كه در كشتن «خوارج نهروان» حق با على بوده است من بدو روى خواهم آورد. اگر چه در مشرق يا مغرب بوده باشد.
به عبد الله گفتند: آيا مىپندارى فرزندان على (ع) نيز نمىتوانند به تو ثابت كنند؟ گفت مگر در ميان فرزندان او دانشمندى هست؟
گفتند: اين خود سند نادانى توست مگر ممكن است در دودمان حضرت على (ع) دانشمندى نباشد؟ پرسيد: در اين زمان دانشمندشان كيست، امام باقر عليه السلام را به او معرفى كردند و او با ياران خويش به مدينه آمد و از امام تقاضاى ملاقات كرد… امام به يكى از غلامان خويش فرمان داد بار و بنهى او را فرود آورد و به او بگويد فردا نزد امام حاضر شود.
بامداد ديگر عبد الله با ياران خويش به مجلس امام آمد و آن گرامى نيز فرزندان و بازماندگان مهاجران و انصار را فرا خواند و چون همه گرد آمدند امام در حاليكه جامهاى سرخ فام بر تن داشت و ديدارش چون ماه فريبنده و زيبا بود فرمود:
سپاس ويژه خدايى است كه آفرينندهى زمان و مكان و چگونگىهاستحمد خدايى را كه نه چرت دارد و نه خواب آنچه در آسمانها و زمين است ملك اوست… گواهم كه جز «الله» خدايى نيست و «محمد» بندهى برگزيده و پيامبر اوست، سپاس خدايى را كه به نبوتش ما را گرامى داشت و به ولايتش ما را مخصوص گردانيد.
اى گروه فرزندان مهاجر و انصار هر كدامتان فضيلتى از على بن ابيطالب به خاطر داريد بگوييد.
حاضران هر يك فضيلتى بيان كردند تا سخن به «حديثخيبر» رسيد، گفتند: پيامبر در نبرد با يهودان خيبر، فرمود.
«لاعطين الرايه غدا رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله، كرارا غير فرار لا يرجع حتى يفتح الله على يديه» «فردا پرچم را به مردى مىسپارم كه دوستدار خدا و پيامبر است و خدا و پيامبر نيز او را دوست مىدارند، رزم آورى است كه هرگز فرار نمىكند و از نبرد فردا باز نمىگردد تا خداوند به دست او حصار يهودان را فتح فرمايد».
- و ديگر روز پرچم را به امير مؤمنان سپرد و آن گرامى بانبردى شگفتى آفرين يهودان را منهزم ساخت و قلعهى عظيم آنان را گشود.
امام باقر (ع) به عبد الله بن نافع فرمود: در بارهى اين حديث چه مىگويى؟
گفت: حديث درستى است اما على بعدها كافر شد و خوارج را به ناحق كشت
فرمود: مادرت در سوگ تو بنشيند، آيا خدا آنگاه كه على را دوست مىداشت مىدانست كه او «خوارج» را مىكشد يا نمىدانست؟ اگر بگويى خدا نمىدانست كافر خواهى بود.
گفت: مىدانست.
فرمود: خدا او را بدان جهت كه فرمانبردار اوست دوست مىداشتيا به جهت نافرمانى و گناه.
گفت: چون فرمانبردار خدا بود خداوند او را دوست مىداشت (يعنى اگر در آينده نيز گناهكار مىبود خداوند مىدانست و هرگز دوستدار او نمىبود پس معلوم مىشود كشتن خوارج طاعتخدا بوده است) فرمود: برخيز كه محكوم شدى و جوابى ندارى.
عبد الله برخاست و اين آيه را تلاوت كرد: «حتى يتبين لكم الخيط الابيض من الخيط الاسود من الفجر» (21)- اشاره به آنكه حقيقت چون سپيده صبح آشكار شد- و گفت «خدا بهتر مىداند رسالتخويش را در چه خاندانى قراردهد.
ضرب سكهى اسلامى به دستور امام باقر عليه السلام (24)
در سدهى اول هجرى صنعت كاغذ در انحصار روميان بود و مسيحيان مصر نيز كه كاغذ مىساختند به روش روميان و بنا بر مسيحيت نشان «اب و ابن و روح» بر آن مىزدند، «عبد الملك اموى» مرد زيركى بود، كاغذى از اين گونه را ديد و در مارك آن دقيق شد و فرمان داد آن را براى او به عربى ترجمه كنند، و چون معناى آن را دريافتخشمگين شد كه چرا در مصر كه كشورى اسلامى استبايد مصنوعات چنين نشانى داشته باشد، بى درنگ به فرماندار مصر نوشت كه از آن پس بر كاغذها شعار توحيد- شهد الله انه لا اله الا هو- بنويسند و نيز به فرمانداران ساير ايالات اسلامى نيز فرمان داد كاغذهايى را كه نشان مشركانهى مسيحيت دارد از بين ببرند و از كاغذهاى جديد استفاده كنند.
كاغذهاى جديد با نشان توحيد اسلامى رواج يافت و به شهرهاى روم نيز رسيد و خبر به قيصر بردند و او در نامهيى به «عبد الملك» نوشت:
صنعت كاغذ هماره با نشان رومى مىبود و اگر كار تو درمنع آن درست است پس خلفاى گذشتهى اسلام خطا كار بودهاند و اگر آنان به راه درست رفتهاند پس تو در خطا هستى (25)، من همراه اين نامه براى تو هديهاى لايق فرستادم و دوست دارم كه اجناس نشان دار را به حال سابق واگذارى و پاسخ مثبت تو موجب سپاسگزارى ما خواهد بود. عبد الملك هديه را نپذيرفت و به قاصد قيصر گفت: اين نامه پاسخى ندارد.
قيصر ديگر بار هديهاى دو چندان دفعهى پيش براى او گسيل داشت و نوشت:
گمان مىكنم چون هديه را ناچيز دانستى نپذيرفتى، اينك دو برابر فرستادم و مايلم هديه را همراه با خواستهى قبلى من بپذيرى. عبد الملك باز هديه را رد كرد و نامه را نيز بى جواب گذاشت.
قيصر اين بار به عبد الملك نوشت: دو بار هديهى مرا رد كردى و خواسته مرا بر نياوردى براى سوم بار هديه را دو چندان سابق فرستادم و سوگند به مسيح اگر اجناس نشان دار را به حال پيش برنگردانى فرمان مىدهم تا زر و سيم را با دشنام به پيامبر اسلام سكه بزنند و تو مىدانى كه ضرب سكه ويژهى ما روميان است، آنگاه چون سكهها را با دشنام به پيامبرتان ببينى عرق شرم بر پيشانيت مىنشيند، پس همان بهتر كه هديه را بپذيرى و خواستهى ما را بر آورى تا روابط دوستانهمان چونگذشته پا بر جا بماند.
عبد الملك در پاسخ بيچاره ماند و گفت فكر مىكنم كه ننگينترين مولودى كه در اسلام زاده شده من باشم كه سبب اين كار شدم كه به رسول خدا (ص) دشنام دهند و با مسلمانان به مشورت پرداخت ولى هيچكس نتوانست چارهاى بينديشد، يكى از حاضران گفت: تو خود راه چاره را مىدانى اما به عمد آن را وا مىگذارى
عبد الملك گفت: واى بر تو، چارهاى كه من مىدانم كدامست؟
گفت: بايد از «باقر» اهل بيت چارهى اين مشكل را بجويى.
عبد الملك گفتار او را تصديق كرد و به فرماندار مدينه نوشت «امام باقر» (ع) را با احترام به شام بفرستد، و خود فرستادهى قيصر را در شام نگهداشت تا امام عليه السلام بشام آمد و داستان را به او عرض كردند، فرمود:
تهديد قيصر در مورد پيامبر (ص) عملى نخواهد شد و خداوند اين كار را بر او ممكن نخواهد ساخت و راه چاره نيز آسان است، هم اكنون صنعتگران را گرد آور تا به ضرب سكه بپردازند و بر يك رو سورهى توحيد و بر روى ديگر نام پيامبر (ص) را نقش كنند و بدين ترتيب از مسكوكات رومى بى نياز مىشويم. و توضيحاتى نيز در مورد وزن سكهها فرمود تا وزن هر ده درهم از سه نوع سكه هفت مثقال باشد (26) و نيزفرمود نام شهرى كه در آن سكه مىزنند و تاريخ سال ضرب را هم بر سكهها درج كنند.
عبد الملك دستور امام را عملى ساخت و به همهى شهرهاى اسلامى نوشت كه معاملات بايد با سكههاى جديد انجام شود و هر كس از سابق سكهاى دارد تحويل دهد و سكهى اسلامى دريافت دارد، آنگاه فرستادهى قيصر را از آنچه انجام شده بود آگاه ساخت و باز گرداند.
قيصر را از ماجرا خبر دادند و درباريان از او خواستند تا تهديد خود را عملى سازد، قيصر گفت: من خواستم عبد الملك را به خشم آورم و اينك اين كار بيهوده است چون در بلاد اسلام ديگر با پول رومى معامله نمىكنند (27).
ياران و اصحاب امام
در مكتب امام ابو جعفر باقر العلوم- كه درود فرشتگان بر او- شاگردانى نمونه و ممتاز پرورش يافتند كه اينك به نام برخى از آنان اشاره مىشود:
1- «ابان بن تغلب»: محضر سه امام را دريافته بود- امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهم السلام- ابان از شخصيتهاى علمى عصر خود بود و در تفسير، حديث، فقه، قرائت و لغت تسلط بسيارى داشت. والايى دانش ابان چنان بود كه امام باقر (ع) بدو فرمود در مسجد مدينه بنشين و براى مردمان فتوى بده زيرا دوست دارم مردم چون تويى را در ميان شيعيان ما ببينند.
ابان هر وقتبه مدينه مىآمد حلقههاى درس مىشكست و در مسجد جايگاه خطابهى پيامبر را براى تدريس او خالى مىكردند.
چون خبر درگذشت ابان را به امام صادق (ع) عرض كردند فرمود: به خدا سوگند مرگ ابان قلبم را به درد آورد. (28)
2- «زراره»: دانشمندان شيعه ميان پروردگان امام باقر و امام صادق عليهما السلام شش تن را برتر مىشمرند و زراره يكى از آنهاست. امام صادق (ع) خود مىفرمود: اگر «بريد بن معويه» و «ابو بصير» و «محمد بن مسلم» و «زراره» نمىبودند آثار پيامبرى (معارف شيعه) از ميان مىرفت، آنان بر حلال و حرام خدا امينند. و باز مىفرمود: «بريد» و «زراره» و «محمد بن مسلم» و «احول» در زندگى و مرگ نزد من محبوبترين مردمانند.
زراره در دوستى امام چنان استوار بود كه امام صادق عليه السلام ناگزير شد براى حفظ جان او به عيبجويى و بدگويى او تظاهر كند و در پنهان بدو پيام داد اگر از تو بدگويى مىكنم براى ايمن داشتن توست زيرا دشمنان، ما را به هر كس علاقمند ببينند به آزار او مىكوشند… و تو به دوستى ما شهرت دارى و من ناچارم چنين تظاهر كنم… زراره از قرائت و فقه و كلام و شعر و ادب عرب بهرهاى گسترده داشت و نشانههاى فضيلت و ديندارى در او آشكار بود. (29)
3- «كميت اسدى»: شاعرى سر آمد بود و زبان گويايش در قالب نغز شعر در دفاع از اهل يتسخنان پر مغز مىسرود، شعرش چنان كوبنده و رسواگر بود كه پيوسته از طرف خلفاى اموى تهديد به مرگ مىشد.
باز گو كردن حقايق و به ويژه دفاع از اهل بيت پيامبر در آن زمان چنان خطرناك بود كه جز مردان مرد جرات اقدام بدان نداشتند، و كميت از قويترين چهرههايى است كه در دوران حكومت اموى از مرگ نهراسيد و تا آنجا كه يارايش بود حق گفت و سيماى امويان را بر مردم آشكار ساخت.
كميت در برخى از اشعار خويش امامان راستين را در برابر بنى اميه چنين معرفى مىكند:
«آن راهبران دادگر همچون بنى اميه نيستند كه انسانها وحيوانها را يكى بدانند، آنان همچون عبد الملك و وليد و سليمان و هشام اموى نيستند كه چون بر منبر نشينند سخنانى بگويند كه خود هرگز عمل نمىكنند، امويان سخنان پيامبر را مىگويند اما خود كارهاى زمان جاهليت را انجام مىدهند» (30)
كميتشيفتهى امام باقر (ع) بود و در راه اين مهر خويشتن را فراموش مىكرد، روزى در برابر امام و در مدح او اشعار شيوايى را كه سروده بود مىخواند، امام به كعبه رو كرد و سه بار فرمود: خدايا كميت را رحمت كن آنگاه به كميت فرمود صد هزار درهم از خاندانم براى تو جمع آورى كردهام.
كميت گفت: به خدا سوگند هرگز سيم و زر نمىخواهم، فقط يكى از پيراهنهاى خود را به من عطا فرماييد. و امام پيراهن خود را به او داد. (31)
روزى ديگر در خدمت امام باقر نشسته بود، امام به دلتنگى از زمانه اين شعر بر خواند:
ذهب الذين يعاش فى اكنافهم لم يبق الا شاتم او حاسد
«رادمردانى كه مردم در پناهشان زندگى مىكردند رفتند و جز حسودان يا بدگويان كسى باقى نمانده است»
كميت فورا پاسخ داد:
و بقى على ظهر البسيطه واحد فهو المراد و انت ذاك الواحد
«اما بر روى زمين يكتن از آن بزرگمردان باقى است كه هم او مراد جهانيان است و تو آن يكتن هستى.» (32)
4- «محمد بن مسلم»: فقيه اهل بيت و از ياران راستين امام باقر و امام صادق عليهما السلام بود، چنانكه گفتيم امام صادق (ع) او را يكى از آن چهار تن به شمار آورده كه آثار پيامبرى بوجودشان پا بر جا و باقى است.
محمد كوفى بود و براى بهرهگرفتن از دانش بيكران امام باقر (ع) به مدينه آمد و چهار سال در مدينه ماند.
«عبد الله بن ابى يعفور» مىگويد به امام صادق (ع) عرض كردم گاه از من سئوالاتى مىشود كه پاسخ آن را نمىدانم و به شما نيز دسترسى ندارم، چه كنم؟
امام «محمد بن مسلم» را به من معرفى كرد و فرمود: چرا از او نمىپرسى (33)…
در كوفه زنى شب هنگام به خانهى محمد بن مسلم آمد و گفت: همسر پسرم مرده است و فرزندى زنده در شكم دارد، تكليف ما چيست؟
«محمد بن مسلم» گفت: بنابر آنچه امام باقر العلوم (ع) فرموده استبايد شكم او را بشكافند و بچه را بيرون آورند، سپس مرده را دفن كنند.
آنگاه از زن پرسيد مرا از كجا يافتى؟
زن گفت: اين مساله را به نزد «ابو حنيفه» بردم و او گفتدر اين باره چيزى نمىدانم ولى به نزد محمد بن مسلم برو و اگر فتوايى داد مرا آگاه ساز…
ديگر روز محمد بن مسلم در مسجد كوفه «ابو حنيفه» را ديد كه در جمع اصحاب خويش همان مساله را طرح كرده مىخواهد پاسخ را به نام خود به آنان بگويد
«محمد» به طعنه سرفهيى كرد و ابو حنيفه دريافت و گفت «خدايتبيامرزد بگذار زندگى كنيم (34)»
شهادت امام باقر عليه السلام
امام گرامى باقر العلوم، هفتم ذيحجهى سال 114 هجرى در پنجاه و هفتسالگى در زمان ستمگر اموى «هشام بن عبد الملك» مسموم و شهيد شد، در شامگاه وفات به امام صادق عليه السلام فرمود: «من امشب جهان را بدرود خواهم گفت، هم اكنون پدرم را ديدم كه شربتى گوارا نزد من آورد و نوشيدم و مرا به سراى جاويد و ديدار حق بشارت داد»
ديگر روز تن پاك آن درياى بيكران دانش خدايى را در خاك بقيع كنار آرامگاه امام مجتبى و امام سجاد عليهما السلام به خاك سپردند، سلام خدا بر او باد (35).
و اينك در نشيب پايان موجى از دانش آن گرامى را در سخنان زير به تماشا بنشينيم:
دروغ خرابى ايمان است (36).
مؤمن، ترسو و حريص و بخيل نمىشود (37).
حريص بر دنيا همچون كرم ابريشم است كه هر چه پيله را بر خود بيشتر بپيچد بيرون آمدنش مشكلتر مىشود (38)…
از طعن بر مؤمنان بپرهيزيد (39).
برادر مسلمانت را دوستبدار و براى او آنچه براى خود مىخواهى بخواه و آنچه را بر خود نمىپسندى بر او نپسند (40).
اگر مسلمانى براى ديدار يا حاجتى به خانهى مسلمانى بيايد و او در خانه باشد و اجازهى ورود به او ندهد و خود نيز به ديدار او بيرون نيايد، پيوسته اين صاحب خانه در لعنتخدا خواهد بود تا آنگاه كه يكديگر را ملاقات كنند (41)…
همانا خداوند با حيا و بردبار را دوست مىدارد (42).
آنكه خشمش را از مردم باز دارد خداوند عذاب قيامت را از او باز دارد (43).
آنانكه امر به معروف و نهى از منكر را عيب مىدانند بد مردمانى هستند (44).
همانا خداوند بندهيى را كه دشمن داخل خانهى او شود و او با وى مبارزه نكند دشمن دارد (45).
پىنوشتها:
1- مصباح المتهجد شيخ طوسى ص 557
2- امام صادق (ع) در باره «ام عبد الله» فرمود از زنهاى با ايمان و پرهيزكار و نيكو كار بود… تواريخ النبى و الآل تسترى ص 47
3- امالى شيخ صدوق ص 211 چاپ سنگى
4- علل الشرايع شيخ صدوق ج 1 ص 222 چاپ قم
5- ارشاد شيخ مفيد ص 246 چاپ آخوندى
6- ارشاد شيخ مفيد ص 246 چاپ آخوندى
7- مناقب ابن شهر آشوب ج 3 ص 329 چاپ نجف
8- بحار الانوار ج 46 ص 243 به نقل از خرائج راوندى.
9- بحار الانوار ج 46 ص 243 به نقل از خرائج رواندى
10- بحار الانوار ج 46 ص 247 به نقل از خرائج رواندى
11- تعقيب: دعاها و ذكرهايى است كه بدون فاصله پس از نماز مىخوانند.
12- امالى شيخ طوسى ص 261 چاپ سنگى با اختصار
13- ارشاد مفيد چاپ آخوندى ص 247
14- سورهى مائده آيهى 3
15- سورهى القيامه آيهى 16
16- سورهى الحاقه آيهى 12
17- سوره نحل آيهى 89
18- سورهى يس آيهى 12
19- سورهى انعام آيهى 38
20- دلائل الامامه طبرى شيعى ص 104- 106 چاپ دوم نجف. با اختصار و نقل به معنى در پارهاى از جملات
21- سوره بقره آيهى 187
22- سورهى انعام آيهى 124
23- مستفاد از كافى ج 8 ص. 349
24- برخى از دانشمندان اين موضوع را به امام سجاد عليه السلام نسبت دادهاند و برخى ديگر گفتهاند امام باقر (ع) به دستور امام سجاد عليه السلام اين پيشنهاد را كرده است. براى اطلاع بيشتر به كتاب العقد المنير ج 1 مراجعه شود
25- قيصر با اين مقدمه مىخواست تعصب عبد الملك را بر انگيزد تا براى تصويب كار خلفاى گذشته از منع كاغذ رومى دستباز دارد.
26- امام عليه السلام فرمود: سه نوع سكه ضرب شود، نوع اول هر درهم يك مثقال و دهدرهم آن 10 مثقال، و نوع دوم هر ده درهم 6 مثقال و نوع سوم هر ده درهم 5 مثقال باشد بدين ترتيب هر سى درهم از سه نوع 21 مثقال مىشد و اين برابر با سكههاى رومى بود و مسلمانان موظف بودند سى درهم رومى كه 21 مثقال بود بياورند و سى درهم جديد بگيرند.
27- «المحاسن و المساوى بيهقى» ج 2 ص 232- 236 چاپ مصر- «حيوه الحيوان دميرى» چاپ سنگى ص 24 با اختصار و نقل به معنى در پارهاى از جملات.
توجه: در اين داستان خوانديم كه سكههاى اسلامى در زمان امام باقر (ع) به صلاح ديد آن بزرگوار ساخته و رائجشده است و اين مطلب با آنچه در برخى از كتابها آمده است كه در زمان حضرت على (ع) در بصره به دستور آن حضرت سكههاى اسلامى زده شده و آن حضرت پايه گذار آن بوده منافاتى ندارد زيرا منظور اين است كه آغاز سكه زدن در زمان حضرت على عليه السلام بوده و تكميل و شيوع آن در زمان امام باقر عليه السلام انجام شده استبراى اطلاع بيشتر به كتاب غايه التعديل مرحوم سردار كابلى ص 16 مراجعه شود.
28- جامع الروات ج 1 ص 9
29- جامع الروات ج 1 ص 117 و 324- 325
30- الشيعه و الحاكمون ص 128
31- سفينه البحار ج 2 ص 496
32- منتهى الآمال چاپ 1372 قمرى ص 7 ج 2
33- تحفه الاحباب محدث قمى ص 351- جامع الرواه ج 2 ص 164
34- رجال كشى ص 162 چاپ دانشگاه مشهد
35- به كتابهاى: كافى ج ا ص 469 و ج 5 ص 117 و بصائر الدرجات ص 141 چاپ سنگى و تواريخ النبى و الآل تسترى ص 40 و انوار البهيه محدث قمى ص 69 چاپ سنگى مراجعه شود.
36- و 37- و 38- وسائل الشيعه چاپ سنگى ج 2 ص 233 و 6 و 474
39- و 40- و 41- و 42- و 43- همان كتاب ج 2 صفحات 240 و 229 و 231 و 455 و. 469
44- فروع كافى ص 343
45- وسائل الشيعه ج 2 ص
صفحات: 1· 2